داستان پارت 4
هادی بعداز اون روز دیگه آرامش پیدا کرد.و به گشت گزارش بین اقوام شروع کرد.و اما بین مردم شایعه شده بود هادی خواستگار دختر دایش شده در حالی که اصلا هادی روحش خبر نداشت درسته هادی با دختر دایش بگو بخند میکرد اما نه به نیت چیزی تا اینکه یک روز دایش به هادی گفت من از اونجایی که مادرت یعنی خواهرم رو دوست دارم وفقط دلم میخواد بچه ی خواهرم دامادم بشه هادی از تعجب لال وخجالت زده شده بود و چیزی هم نتونست بگه.خلاصه دایی هم برید هم دوخت
بعد از اون روز هادی دیگه با دختر دایی رفتارشون فرق کرد یعنی شدن دوست دختر دوست پسر امروزی،😂😂😂
و بعداز چند ماه دایی هادی اجازه ی عقد رو به هادی داد.و هادی ودختر دایی شدن زن و شوهر اما چیزی هادی رو دل زده کرده بود.اما توی دلش مخفی کرد و هادی بازنش تصمیم گرفت بیان ایران و اومدن.تا یک سال هادی با پدرو مادرش هم خونه بودن تا اینکه اولین فرزندشون بدنیا اومد و بعد از اون خونه شون رو جدا کردن.ولذت و خوشی زندگی هادی در اون خونه سه ماه بیشتر نبود با زنش و کل مدت وفای زنش فقط یک سال و سه ماه بود.چرا که
زنش بد ذات از آب درآمد معشوقه پیدا کرده بود برای خودش،😮💨😮💨😮💨😮💨😮💨
بعد از اون روز هادی دیگه با دختر دایی رفتارشون فرق کرد یعنی شدن دوست دختر دوست پسر امروزی،😂😂😂
و بعداز چند ماه دایی هادی اجازه ی عقد رو به هادی داد.و هادی ودختر دایی شدن زن و شوهر اما چیزی هادی رو دل زده کرده بود.اما توی دلش مخفی کرد و هادی بازنش تصمیم گرفت بیان ایران و اومدن.تا یک سال هادی با پدرو مادرش هم خونه بودن تا اینکه اولین فرزندشون بدنیا اومد و بعد از اون خونه شون رو جدا کردن.ولذت و خوشی زندگی هادی در اون خونه سه ماه بیشتر نبود با زنش و کل مدت وفای زنش فقط یک سال و سه ماه بود.چرا که
زنش بد ذات از آب درآمد معشوقه پیدا کرده بود برای خودش،😮💨😮💨😮💨😮💨😮💨
- ۳.۶k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط